کد مطلب:252686 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:347

تاریخ شهادت آن حضرت و بعضی از ستمهایی که از مخالفان دین بر آن امام مبین واقع شد
سال شهادت آن جناب به اتفاق سال دویست و پنجاه و چهارم هجرت بود، و در روز وفات خلاف است، به روایت علی بن ابراهیم قمی و ابن عیاش: روز سه شنبه سوم ماه رجب. به روایت ابن خشاب: بیست و پنجم ماه جمادی الآخر بود. به روایت دیگر: بیست و هفتم ماه مذكور. به روایت دیگر: بیست و ششم ماه مذكور.

و سن شریف آن جناب در آن وقت به چهل سال رسیده بود. به روایت دیگر: به چهل و یك سال و چند ماه، و در هنگام وفات والد خود كه به مصنب جلیل القدر امامت كبرا و خلافت عظمی سرافراز گردید از عمر شریفش شش سال و پنج ماه تقریبا گذشته بود، و مدت امامت آن حضرت سی و سه سال و كسری بود، و قریب به سیزده سال در مدینه اقامت فرمود، و بعد از آن متوكل لعین آن حضرت را به سر من رأی طلبید، و بیست سال در آنجا توطن فرمود در خانه ای كه اكنون



[ صفحه 1234]



مدفن شریف آن جناب است.

بنابر قول ابن بابویه و جماعتی دیگر، معتمد عباسی آن حضرت را به زهر شهید كرد، و در وقت شهادت آن امام غریب به غیر از امام حسن عسكری (علیه السلام) كسی نزد آن جناب نبود، و در جنازه ی آن جناب جمیع امرا و اشراف حاضر شدند، امام حسن عسكری (علیه السلام) در جنازه ی پدر شهید خود گریبان چاك كرد و خود متوجه غسل و كفن و دفن والد بزرگوار خود شد، و آن جناب را در حجره ای كه محل عبادت آن حضرت بود دفن كرد، پس جمعی از منافقان آن زمان اعتراض كردند كه گریبان چاك كردن در مصیبت مناسب منصب امامت نیست، حضرت فرمود: ای جاهلان احمق چه می دانید احكام دین خدا را، حضرت موسی پیغمبر خدا بود و در ماتم برادر خود هارون گریبان چاك كرد.

و در ایام اقامت سر من رأی از متوكل لعین و غیر او از خلفای جور و اتباع ایشان اذیتها و ستمهای بسیار بر آن امام اخیار وارد شد.

و سبب طلبیدن آن جناب به سر من رأی به روایت شیخ مفید و دیگران آن بود كه: عبدالله ابن محمد والی مدینه اذیت و اهانت بسیار به آن امام بزرگوار می رسانید، تا آنكه نامه ها به متوكل لعین نوشت در باب آن جناب كه سبب خشم و غضب آن لعین گردد.

به روایت دیگر: بریحه به آن لعین نوشت كه: اگر تو را به مكه و مدینه حاجتی هست، علی بن محمد را از این دیار بیرون بر كه اكثر این ناحیه را مطیع و منقاد خود گردانیده است.

به روایت اول: چون حضرت مطلع شد كه والی مدینه به متوكل



[ صفحه 1235]



امری چند نوشته كه موجب اذیت و اضرار آن لعین نسبت به آن جناب خواهد گردید، نامه ای به متوكل نوشت و در آن نامه درج كرد كه: والی مدینه آزار و اذیت به من می رساند، و آنچه در حق من نوشته محض كذب و افتراست، متوكل لعین برای مصلحت نامه مشفقانه به حضرت نوشت، و در آن نامه امام زمان را تعظیم و اكرام كرد، و نوشت كه: چون مطلع شدیم كه عبدالله بن محمد نسبت به شما سلوك ناموافقی كرد، منصب او را تغییر دادیم، و محمد بن فضل را به جای او نصب كردیم، و او را تأكید تمام در اعزاز و اكرام شما كرده ایم.

و ابراهیم بن العباس را گفت كه: نامه ای به حضرت نوشت كه: خلیفه مشتاق ملاقات وافر البركات شما گردیده، و خواهان آن هست كه اگر بر شما دشوار نباشد، متوجه این صوب گردید با هر كه خواهید از اهل بیت و خویشان و حشم و خدمتكاران خود «با نهایت سكون و اطمینان خاطر، به رفاقت هر كه اراده داشته باشید، و هر وقت كه خواهید بار كنید، و هرگاه كه اراده نمایید نزول فرمایید، و یحیی بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده كه اگر خواهید در این راه در خدمت شما باشد، و در هر باب اطاعت امر شما نماید، و در این باب مبالغه بسیار او را فرمود، بدانید كه هیچ یك از اهل بیت و خویشان و فرزندان و مخصوصان خلیفه نزد او از شما گرامی تر نیست، و نهایت لطف و شفقت و مهربانی نسبت به شما دارد.

چون این نامه به آن جناب رسید،به زودی تهیه سفر خود نمود، با یحیی بن هرثمه متوجه سر من رأی گردید، چون حضرت داخل شد،



[ صفحه 1236]



آن لعین را خاطر جمع شد، سلوك خود را تغییر داد و آن جناب را چند روز بار نداد، و حكم كرد آن جناب را در كاروان سرایی كه غربا و گدایان در آنجا می بودند فرود آوردند، و بعد از چند روز خانه ای برای آن جناب تعیین كردند و حضرت را به آن خانه نقل كردند.

كلینی و دیگران از صالح بن سعید روایت كرده اند كه گفت: روزی داخل سر من رأی شدم و به خدمت آن جناب رفتم و گفتم: این ستمكاران در همه امور سعی كردند در اطفای نور تو و پنهان كردن ذكر تو، تا آنكه تو را در چنین جایی فرود آوردند كه محل نزول گدایان و غریبان بی نام و نشان است، حضرت فرمود كه: ای پسر سعید هنوز تو در معرفت قدر و منزلت ما در این پایه ای، و گمان می كنی كه اینها با رفعت شأن ما منافات دارد، و نمی دانی كه كسی را كه خدا بلند كرد، به اینها پست نمی شود. پس به دست مبارك خود اشاره كرد به جانبی، چون به آن جانب نظر كردم، بستانها دیدم به انواع ریاحین آراسته، و باغها دیدم به انواع میوه ها پیراسته، و نهرها دیدم كه در صحن آن باغها جاری بود، و قصرها و حوران و غلامان در آنها مشاهده كردم كه هرگز نظیر آن ها را خیال نكرده بودم، از مشاهده ی این احوال دیده ام حیران و عقلم پریشان شد، پس حضرت فرمود: ما هر جا كه باشیم، اینها از برای ما مهیاست، و در كاروان سرای گدایان نیستیم.

و متوكل لعین در مدت حیات خود حیله های بسیار دفع آن جناب برانگیخت، و معجزات بسیار از آن جناب مشاهده كرد، تا آنكه به نفرین آن جناب هلاك شد، و آسیب به آن جناب نتوانست رسانید.



[ صفحه 1237]



سید ابن طاووس و دیگران روایت كرده اند كه چون متوكل لعین، فتح بن خاقان وزیر خود را خواست كه اعزاز و اكرام نماید و منزلت او را نزد خود بر دیگران ظاهر گرداند، و در حقیقت غرض او نقص شأن و استخفاف قدر امام علی نقی (علیه السلام) بود، و این امر را بهانه كرده بود، پس در روز بسیار گرمی با فتح بن خاقان سوار شد و حكم كرد كه جمیع امرا و علما و سادات و اشراف و اعیان در ركاب ایشان پیاده بروند، و از جمله آنها امام نقی (علیه السلام) بود.

زراقه حاجب متوكل گفت كه: من در آن روز آن جناب را مشاهده كردم كه پیاده می رفت و تعب بسیار می كشید و عرق از بدن مباركش می ریخت، من نزدیك آن جناب رفتم و گفتم: یابن رسول الله شما چرا خود را تعب می فرمایید؟ حضرت فرمود كه: غرض آن لعین از اینها استخفاف من است، ولیكن حرمت بدن من نزد خدا كمتر از ناقه صالح نیست.

به روایت دیگر فرمود كه: یك ریزه ی ناخن من نزد حق تعالی گرامی تر است از ناقه صالح و فرزند او.

زراقه گفت: چون با خانه برگشتم، این قصه را با معلم اولاد خود كه گمان تشیع به او داشتم نقل كردم، او سوگند داد مرا كه: تو البته از آن حضرت شنید این سخن را؟! من سوگند یاد كردم كه شنیدم، پس گفت: فكر كار خود بكن كه متوكل سه روز دیگر هلاك می شود تا از قضیه او آسیبی به تو نرسد، من گفتم: از چه دانستی؟ گفت: برای آنكه آن حضرت دروغ نمی گوید، حق تعالی در قصه قوم صالح فرموده است: «تمتعوا فی داركم ثلاثه ایام» و ایشان بعداز پی كردن ناقه به



[ صفحه 1238]



سه روز هلاك شدند.

من چون این سخن را از او شنیدم، او را دشنام دادم و بیرون كردم، و چون او بیرون رفت، با خود اندیشه كردم كه بسا باشد كه این سخن راست باشد، اگر احتیاطی در امور خود بكنم به من ضرری نخواهد داشت، پس اموال خود را پراكنده كردم و انتظار انقضای سه روز را می كشیدم. چون روز سوم شد، منتصر فرزند متوكل با جمعی از اتراك و غلامان مخصوص او به مجلس آن لعین آمدند و او را با فتح بن خاقان پاره پاره كردند. بعد از مشاهده ی این حال، اعتقاد به امامت آن حضرت كردم، و به خدمت او رفتم آنچه میان من و آن معلم گذشته بود عرض كردم، فرمود كه: معلم راست گفت: من در آن روز بر او نفرین كردم، و حق تعالی دعای مرا مستجاب گردانید.

ابن بابویه و دیگران روایت كرده اند از صقر بن ابی دلف كه چون حضرت امام علی نقی (علیه السلام) را به سر من رأی آوردند، به خدمت آن حضرت رفتم كه خبری از احوال آن جناب بگیرم، و آن حضرت را نزد زراقی حاجب متوكل محبوس كرده بودند، چون نزد او رفتم گفتم: چكار داری؟ گفتم: به دیدن شما آمده ام، ساعتی نشستم چون مجلس خلوت شد، گفت: گویا آمده ای كه خبری از صاحب و امام خود بگیری، من ترسیدم و گفت: صاحب من خلیفه است، گفت: ساكت شو كه مولای تو بر حق است، و من نیز اعتقاد تو را دارم و او را امام می دانم، پس گفت: آیا می خواهی نزد او بروی؟ گفتم: بلی، گفت: ساعتی صبر كن كه صاحب البرید بیرون رود. چون بیرون رفت، كسی با من همراه كرد و گفت: ببر او را نزد علوی كه محبوس است، و



[ صفحه 1239]



او را نزد او بگذار و برگرد.

چون به خدمت آن جناب رفتم دیدم بر روی حصیری نشسته است، و در برابرش قبری كنده اند، پس سلام كردم و در خدمت آن جناب نشستم، حضرت فرمود كه: برای چه آمده ای؟ گفتم: آمده ام كه از احوال شما خبری گیرم، چون نظر من بر قبر افتاد گریان شدم، حضرت فرمود كه: گریان مباش كه در این وقت از ایشان آسیبی به من نمی رسد، گفتم: الحمدلله، پس مسأله ای چند از آن جناب پرسیدم. چون جواب مسایل را بیان كرد فرمود كه: برخیز وداع كن و بیرون رو كه ایمن نیستم كه از آن لعین ضرری به تو رسد.

قطب راوندی روایت كرده است از ابن اورمه كه گفت: در زمان متوكل به سر من رأی رفتم، شنیدم كه متوكل لعین حضرت امام علی نقی (علیه السلام) را در خانه سعید حاجب محبوس كرده است، برای استعلام احوال آن جناب به خانه سعید رفتم، چون نظرش بر من افتاد گفت: آیا می خواهی خدای خود را ببینی؟ گفتم: منزه هست خدا از آنكه دیده ها او را دریابد، گفت: آن كسی را می گویم كه شما امام می دانید، گفتم: می خواهم، گفت: مرا امر كرده اند به كشتن او، و فردا او را به قتل خواهم رسانید. پس رخصت داد كه به خدمت آن جناب رفتم، چون داخل شدم دیدم كه آن امام معصوم در حجره ای نشسته است و پیش روی او قبری می كنند، چون سلام كردم و جواب شنیدم و آن قبر را مشاهده كردم، بی تاب شدم و گریستم، حضرت فرمود كه: سبب گریه تو چیست؟ گفتم: چون نگریم و تو را بر این حال می بینم، و قبر از برای تو حفر می نمایند؟ حضرت فرمود كه: گریه مكن كه ایشان



[ صفحه 1240]



را میسر نخواهد شد این امر، تا دو روز دیگر خون متوكل و حاجب هر دو ریخته خواهد شد، و چنان شد كه حضرت فرمود.

ایضا به سند معتبر از فضل بن احمد كاتب روایت كرده است كه گفت: روزی من با معتز به مجلس متوكل رفتم، او بر كرسی نشسته و فتح بن خاقان نزد او ایستاده بود، پس معتز سلام كرد و ایستاد، من در عقب او ایستادم، و قاعده چنان بود كه هرگاه معتز داخل می شد او را مرحبا می گفت و تكلیف نشستن می كرد، در این روز از غایت غضب و تغییری كه در حال او بود متوجه معتز نشد و با فتح بن خاقان سخن می گفت، و هر ساعت صورتش متغیر می گردید و شعله غضبش افروخته تر می شد، و به فتح بن خاقان می گفت: آنكه تو در حق او سخن می گویی چنین و چنان كرده است، و فتح آتش خشم او را فرومی نشانید و می گفت: اینها بر او افتراست و او از اینها بری است، فایده نمی كرد و خشم او زیاده می شد و می گفت: به خدا سوگند كه این مرایی را می كشم كه دعوی دروغ می كند و رخنه در دولت من می افكند. پس گفت: بیاور چهار نفر از غلامان ترك را، چون حاضر شدند، به هر یك از ایشان شمشیری داد و ایشان را امر كرد كه چون امام علی نقی (علیه السلام) حاضر شود، او را به قتل آوردند، گفت: به خدا سوگند كه بعد از كشتن، جسد او را خواهم سوخت. بعد از ساعتی دیدم كه حجاب آن ملعون آمدند و گفتند: آمد، ناگاه دیدم كه حضرت داخل شد و لبهای مباركش حركت می كرد و دعایی می خواند، و اثر اضطراب و خوف به هیچ وجه در آن حضرت نبود. چون نظر آن لعین بر حضرت افتاد، خود را از كرسی به زیر افكند و به استقبال حضرت



[ صفحه 1241]



شتافت و او را در برگرفت و دست مباركش را و میان دو دیده اش را بوسید، و شمشیر در دستش بود گفت: ای فرزند رسول خدا، ای بهترین خلق، ای پسرعم من و مولای من، ای ابوالحسن برای چه تصدیع كشیده و آمده ای در چنین وقتی؟ حضرت فرمود: پیك تو آمد در این وقت و مرا طلبید، متوكل گفت: دروغ گفته است آن ولد الزنا، گفت: برگرد ای سید من به هر جا كه خواهی برو، پس وزیر و فرزند و خویشان خود را گفت كه: مشایعت آن حضرت بكنید.

چون نظر آن غلامان ترك بر آن حضرت افتاد، نزد آن حضرت بر زمین افتادند و تعظیم آن حضرت نمودند. چون بیرون رفت، متوكل غلامان را طلبید و ترجمان را گفت كه از ایشان سؤال كن كه به چه سبب او را سجده و تعظیم كردند، ایشان گفتند: از مهابت آن حضرت بی اختیار شدیم. چون پیدا شد، در دور او زیاده از صد شمشیر برهنه دیدیم، و آن شمشیرداران را نمی توانستیم دید، و مشاهده ی این حالت منع شد ما را از آنكه امر تو را به عمل آوریم، و دل ما پر از خوف و بیم شد، پس متوكل رو به فتح آورد و گفت: این امام توست و خندید، فتح شاد شد به آنكه آن بلیه از آن جناب گذشت و مصداق اقوال او به ظهور آمد.

كلینی و شیخ مفید و دیگران از ابراهیم بن محمد طاهری روایت كرده اند كه خراجی در بدن متوكل به هم رسید كه مشرف بر هلاك گردید و كسی جرأت نمی كرد كه نیشتری به آن برساند، پس مادر متوكل نذر كرد كه اگر عافیت یابد، مال جلیلی برای حضرت امام علی نقی (علیه السلام) بفرستد، پس فتح بن خاقان به متوكل گفت كه: اگر



[ صفحه 1242]



می خواهی نزد حضرت امام علی نقی (علیه السلام) بفرستیم شاید دوایی برای این مرض بفرماید، گفت: بفرستید. چون به خدمت حضرت رفتند و حال او را عرض كردند، فرمود كه: پشكل گوسفند را در گلاب بخیسانند و بر آن خراج بندند. چون آن خبر را آوردند، جمعی از اتباع خلیفه كه حاضر بودند خندیدند و استهزا كردند، فتح بن خاقان گفت: می دانم كه حرف آن حضرت بی اصل نیست، و اگر آنچه فرموده است به عمل آورید ضرری نخواهد داشت، چون دوا را بر آن موضع بستند، در ساعت منفجر شد و آن لعین از درد و الم راحت یافت، و مادرش ده دینار در كیسه كرده سر كیسه را مهر كرد و برای آن جناب فرستاد.

چون آن لعین از آن مرض شفا یافت، مردی كه او را بطحایی می گفتند نزد متوكل بود، بد آن حضرت بسیار گفت، و گفت: اسلحه و اموال بسیار جمع كرده است و داعیه خروج دارد، پس شبی متوكل سعید حاجت را طلبید و گفت: بی خبر به خانه امام علی نقی (علیه السلام) برو و هر چه در آنجا از اسلحه و اموال كه بیابی برای من بیاور، سعید گفت: در میان شب نردبانی برداشتم و به خانه آن حضرت رفتم، و نردبان را بر دیوار خانه گذاشتم، چون خواستم به زیر روم راه را گم كردم و حیران شدم، ناگاه حضرت از اندرون خانه مرا ندا كرد كه: ای سعید باش تا شمع از برای تو بیاورند. چون شمع آوردند، به زیر رفتم دیدم كه حضرت جبه ای از پشم پوشیده و عمامه از پشم بر سر بسته و سجاده ی خود را بر روی حصیری گسترده، و بر بالای سجاده رو به قبله نشسته است. پس فرمود: برو و در این خانه ها



[ صفحه 1243]



بگرد و آنچه بیابی بردار، من رفتم و جمیع خانه های حجره را تفتیش كردم، در آنها هیچ نیافتم مگر یك بدره كه بر سرش مهر مادر متوكل بود، و یك كیسه سر به مهری دیگر، پس فرمود: مصلای مرا بردار. چون برداشتم، در زیر مصلا شمشیری یافتم كه غلاف چوبی داشت و بر روی آن غلاف هیچ نگرفته بودند، آن شمشیر را با دو بدره ی زر برداشتم و نزد متوكل رفتم، چون مهر مادر خود را بر آن بدره دید، او را طلبید و از حقیقت حال سؤال كرد، مادرش گفت: در مرض تو من نذر كرده بودم كه اگر عافیت یابی ده هزار دینار برای او بفرستم، و این بدره همان است كه من برای او فرستاده ام، و هنوز مهرش را برنداشته است. چون كیسه دیگر را گشود، چهارصد دینار در آن بدره بود، پس متوكل یك بدره ی دیگر به آن ضم كرد و گفت: ای سعید این بدره ها را با آن كیسه و شمشیر برای او ببر و عذرخواهی از او بكن.

چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم: ای سید من از تقصیر من بگذر كه بی ادبی كردم و بی رخصت به خانه تو درآمدم، چون از خلیفه مأمور بودم معذورم، حضرت فرمود: «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» یعنی: بزودی خواهند دانست آنها كه ستم می كنند كه بازگشت آنها بسوی كجاست.

و قصه بركه سباع مشهور است كه آن لعین در پیش قصر خود ساخته بود، و شیران و درندگان را در آنجا داده بود، و هر كه را اراده ی عقوبت داشت به آن بركه می انداخت، روزی حضرت امام علی نقی (علیه السلام) را در آن بركه انداخت، حضرت مشغول نماز شد و سباع



[ صفحه 1244]



و درندگان بر دور آن جناب می گردیدند و از روی تذلل نزد او دم بر زمین می مالیدند و رو بر پای مباركش می گذاشتند، چون این حالت را مشاهده كرد حكم كرد كه آن جناب را بزودی بیرون آوردند تا موجب مزید اعتقاد مردم نگردد.